فاشیسم

دیشب موقع خوابیدن به این موضوع فکر میکردم که چند روزی تا ماه رمضان باقی نمونده و همه دوباره خودشونو اماده میکنن برای <انسانیت> یک ماهه.و ای کاش تک تک ما در درون خود سیستمی را فعال کنیم که همانند سیستم اجرایی مکتب فاشیسم عمل کنه.یعنی مثل المانهای نازی زمان هیتلر.مثل روسیه استالین ویا ایتالیای موسیلینی باشه .به این ترتیب که درونمون همیشه اماده مبارزه باشه .مبارزه با هر چی که ذهنمون بهش میگه بدی.یعنی دقیقامثل فاشیسم که حکومتی جنگجو را مپسنده. و ملت باید همیشه اماده مبارزه باشد ما هم همینطور رفتار کنیم.تا شاید شرایط دوری از گناه را محدود به یک ماه مثل رمضان نکنیم

شناخت

اجباری که در زندگی است زندگی کردن است.انسان هنگامی که در میدان است.نمیتواند خود را وانهد.وانهادن من در میدان اجتماعات امروزه بشری ممکن نیست.بنظر من در میدان مبارزه انسان ناگزیر است که من خود را هر لحظه خلق کند.احتیاجات غریزی انسان مولد من است.احتیاجات اجتماعی انسان مولد من است.احتیاجات فرهنگی و سیاسی انسان مولد من است.براستی انسان چه باید بکند؟ آیا باید دست از همه این فعالیتها بشوید؟ گاهی با آشنا شدن با این نظرات ذهن در پس رو تیز تر میشود.انسان تا با مقولاتی آشنا نیست راحتتر امور را برگزار میکند.وشاید بهتر است بگویم که شناخت است که راحت را سخت میکند.

به یاد گذشتگان

در کنار وبه موازات صحنه های واقعی یا بازسازی ذهنی واقعیتها که سهم تخیلات است با چارچوب واقعی اهمیت پیدا میکند.در حاشیه این تجربه ها و این بازگشت های به عقب و یادهاست که فکر های زود گذر که تا به حال بار ها بگوش ما خورده است و ما توجه انچنانی به ان نکرده ایم  وارد ذهن میشود وبا دقتی بیشتر بر جزییات ان دل انگیز میشود.         ایا تا به حال به پیشینه خود فکر کرده اید.همین لحظه که در حال خواندن این مطالب هستید.به دویست یا سیصد سال پیش برگردید.که البته این مدت در مقیاس با پیدایش اولین انسان یا اولین زندگی که حاوی همان تجربه های تلخ و شیرین است مدت طولانی نیست.ببینید چه افرادی در این ابر خیال شما بوجود میایند.که چه کرده اند!ولی حالا هیچ نامی و اثری از انها نیست.یا بهتر بگویم که اگر یکی از انها نبود شما اینک تا این حد درگیر و دلمشغول کارهای روزانه نبودید که حتی نتوانید لحظه ای را نیز به تفکر ادوار گذشته اختصاص دهید.شاید قلم با صداقت و روشنی تفکرات ما هماهنگی نداشته باشد و به ان خیانت کند اما ذهن دامنه  بسیار وسیعی دارد .پس بیاییم در این دامنه وسیع از گذشته هایمان بیشتر یاد کنیم.من با کسانیکه فکر میکنند که احترام گذاشتن به گذشتگان مستلزم ان است که نیم تنه انها را مثل مجسمه ای در بیاورند هم عقیده نیستم.بلکه بهترین راه احترام گذاشتن به پیشینیان کاوش در نحوه زندگی آنهاست

حقیقتی نو

یکی بود یکی نبود.عده ای تنبل و تن آسان بودند که بدنبال قدیسی میگشتند تا باز هم از راه راحت تری افسانه آفرینش را برای خود توجیه کنند .فکر کنید که این واقعه چه اندازه برای مردم میتواند نا فرخنده باشد .آن هم امروز در این عصر که مردان نا امید سر در گریبان فرو برده اند .تمامی ارواح تهی مانده اند و تنها روح بهترین انسانها سر شار از محبت است.گرسنگان و شکنجه دیدگان تشنه افسانه اند.آنقدر که دردشان را تسکین دهد و رنج آنها را کمی آرام کند .از این رو بدنبال چیزی هستند که خود خواهان آن بودند.چیزی که بهره ای از آن نصیب کسی نمیشود.یعنی زندگی سعادت آمیز با یک قدیس.         در حالی که بزرگ مردی و تقدس زاده هر انسانیست.انسانی که به نحو باور نکردنی و دردناکی زیباست.   انسان متعلق به تمام ادوار بشریت است. شاید من دچار تناقض گویی شده ام.خوب چه اهمیت دارد.انسان در جستجوی خداوند است.اما نه برای شناخت او بلکه برای آنکه خداوند او را در بیابان بیکرانی که برای خویش برگزیده آسوده بگذارد.او برای ما قرانی فرستاد که ای کاش به ما قرانی دیگر و تازه ارزانی میداشت.تا با این کار به ساده کردن تصویر او و به کاستی دادن خرد پیکار جوی خود بر خواسته و به اطاعت از اراده حقیقی خداوند تقدم بخشیم.جای انکار نیست کلام جدید نافذ تر و در یافتنی تراست.برای التیام بخشیدن به درد جهان امروز لازم است به این مردمی که مدام شکوه سر میدهند و سراسر جهان را به ضجه های خود به فغان وا میدارند و موجب غفلت ما از مسئله اصلی میشوند .چیزی داده شود

زمزمه های یک شب بی ستاره

شب بود وتاریک بسان شبهای بیقراری.پنجره قدی اتاق هم وسعت دیدم را زیاد نمیکرد.از لابلای قفس اهنی پنجره چشم خسته ام را به اسمان سپردم.سیاهی شب چنان بود که ستاره ها مشخص تر و بارز تر به درخشش باشند .اما نبودند.شب با ستارگان مدورو عاری از درخشش نوربی هیچ جلایی به هیات تاول های پوست  بیمارم نشسته بودند..

در میان این ستارگان و در بطن اسمانی پوسیده .نوری سرخ فام که شباهت زیادی به یک خزنده زمینی داشت. به ارامی جابجا شد و هر جا با ستاره ای برخورد میکرد. ستاره بی درنگ متورم میشد و بی صدا می ترکید.وبجای خود لکه ای تیره رنگ می گذاشت.همانند لکه های سیاه دلم و یا خودم که لکه ای سیاه روی زمینم

دودی در آسمان چرکین با شتاب نا پدید شد. ستارگان یک به یک فرو پاشیدند.و آسمان تیره گون و هولناک تر از همیشه به لرزش در آمد.    زلزله بود؟              نه انگار سرم بود.که شروع به چرخیدن کرد تا سر انجام فرو ریخت و تکه های آن چون بارانی چسبناک به روی تنم باریدن گرفت. آه باران می بارد؟              اما هوا که صاف است.باران می بارد؟ برف می بارد؟                               این سوال در این شب خسته می توانست رویای زیبایی باشد.ببارد ببارد تا همه جا را در سفیدی مطلق فرو برد.احساسم جهت نگاهم را به سوی دیگری از شهر انداخت. شهر بود؟   نه دشتی بود پوشیده از برف و صاف چون یک ورقه کاغذ بدون درخت و بدون خارزار. تنها چند شاخه باریک سر از پوشش برف در  آورده بودند.

بر روی برف این بیابان عاری از حیات .

از افقی به افق دیگر خط زرد یک جاده به زحمت به چشم می آمد  که در روی آن یک جفت چکمه نمدی خاکستری رنگ و خالی  به ارامی پیش می رفت ...                 

نکند رویا باشد ؟