زمزمه های یک شب بی ستاره

شب بود وتاریک بسان شبهای بیقراری.پنجره قدی اتاق هم وسعت دیدم را زیاد نمیکرد.از لابلای قفس اهنی پنجره چشم خسته ام را به اسمان سپردم.سیاهی شب چنان بود که ستاره ها مشخص تر و بارز تر به درخشش باشند .اما نبودند.شب با ستارگان مدورو عاری از درخشش نوربی هیچ جلایی به هیات تاول های پوست  بیمارم نشسته بودند..

در میان این ستارگان و در بطن اسمانی پوسیده .نوری سرخ فام که شباهت زیادی به یک خزنده زمینی داشت. به ارامی جابجا شد و هر جا با ستاره ای برخورد میکرد. ستاره بی درنگ متورم میشد و بی صدا می ترکید.وبجای خود لکه ای تیره رنگ می گذاشت.همانند لکه های سیاه دلم و یا خودم که لکه ای سیاه روی زمینم

دودی در آسمان چرکین با شتاب نا پدید شد. ستارگان یک به یک فرو پاشیدند.و آسمان تیره گون و هولناک تر از همیشه به لرزش در آمد.    زلزله بود؟              نه انگار سرم بود.که شروع به چرخیدن کرد تا سر انجام فرو ریخت و تکه های آن چون بارانی چسبناک به روی تنم باریدن گرفت. آه باران می بارد؟              اما هوا که صاف است.باران می بارد؟ برف می بارد؟                               این سوال در این شب خسته می توانست رویای زیبایی باشد.ببارد ببارد تا همه جا را در سفیدی مطلق فرو برد.احساسم جهت نگاهم را به سوی دیگری از شهر انداخت. شهر بود؟   نه دشتی بود پوشیده از برف و صاف چون یک ورقه کاغذ بدون درخت و بدون خارزار. تنها چند شاخه باریک سر از پوشش برف در  آورده بودند.

بر روی برف این بیابان عاری از حیات .

از افقی به افق دیگر خط زرد یک جاده به زحمت به چشم می آمد  که در روی آن یک جفت چکمه نمدی خاکستری رنگ و خالی  به ارامی پیش می رفت ...                 

نکند رویا باشد ؟

در اغاز راه

ضمن عرض خیر مقدم به شما دوستان و با تشکر از اینکه با داشتن مشغله های فکری زیاد به بی فکریهای من توجه میکنید.بی صبرانه منتظر نظرات شمادر جهت بهتر و فعالتر شدن این وبلاگ هستم.باشد که با کمک شما دوستان جمعی موفق را تشکیل داده و در راستای بیشرفت درضمینه های فرهنگی کمک حال یکدیگر باشیم . . خواهشی که در ابتدای راه دارم این است که برای هر نوشته جایی را در ذهن اختصاص داده و سختگیرانه در جهت بهتر شدن مطالب رای خود را اعلام کنید