برگی از یک روزنامه

دیروز بدیدن آرش یکی از دوستام که از قضا آدم خاطره بازیه و کلا عاشق مقولات نوستالژیکه رفتم .بعد از اینکه با حرفاش کمی حس نوستالژی منو تحریک کرد.روزنامه ای رو برای خوندن آورد که اگه پلاستیک محافظ روش نبود الان به پودر کاغذ تبدیل شده بود.روزنامه اطلاعات سال ۱۳۴۱.یعنی حدود ۵۰سال پیش.توی اون مقاله ای بود به قلم دکتر ابراهیم باستانی پاریزی از شرح حال تهران اون زمان که برام خیلی جالب بود .از اونجایی که روزنامه رو نمیتونستم بیارم قسمتی از اون رو نوشتم فکر کردم بد نیست شما هم بخونید   <<حدود بیست سال است تهران قریب یک میلیون و نیم نفر از مردم جوان و فعال این کشور را خورده و مثل تیزاب در خود حل کرده.یعنی جمعیت ۵۰۰هزار نفری خود را به ۲ میلیون رسانده.در حالیکه طی این مدت نه عواید تهران به چهار برابر رسیده نه گندم و اذوقه اش ۴ برابر شده.   این ۲ میلیون نفر در تهران چه میکنند و چه میخواهند؟ این اشخاص از کلیه مراحل انسانیت و بشریت فرو مانده اند.تفریح ندارند.از همسر و فرزند خود بیخبر هستند.فرصت ملاقات اقوام را ندارند.وحتی اگر همسایه اش بمیرد نمیداند که کیست.وقتی خودش هم بمیرد کسی نخواهد پرسید که بود.!!!!      >>      حیف که نیستم  روزنامه ۵۰ سال دیگه رو بخونم ولی اگه میشد خیلی جالب بود

پاییز عمر

در اواسط تابستان هستیم ولی بوی بارانی که به مشامم میرسد نوید پاییز را میدهد.براستی تابستان با تمام گرمای ازار دهنده اش شاد است و پاییز با تمام زیباییش غمگین.با خود گفتم گر چه خزان زیباست گر چه پر از رنگ و بوست.اما شاد نمیسازد دمی قلب پریشان مرا.آن همه سبزی کجاست ؟وآن همه سرخی چه شد؟ هزار ز بستان رفته وزاغ پر وقار گشته است.چنین روا نباشد بلبل شوریده را. واقعا یاد نو جوانی بخیر.فصل خزان عمر ماست که شادی در ان گم شده.     تا که جوانی تویی همچو عقابی قوی ......پیر شوی میدهد چرخ بدستت عصا. دست را بر پیشانیم کشیدم ووقتی دست بروی کاغذ گذاشتم شکل دستم به واسطه خیس بودنش بجا ماند و آن خیسی را اشک پیشانیم دیدم.دوباره با خود گفتم اشک از قلبم آمد و بر صورتم چکید .بجای دیده جانم بدیدگاه آمد ولیکن دریغ و افسوس که یوسف دردانه را ندید. راه گلو را بغض گرفته است وراه چشم را اشک.